-
چه بی شرم است
پنجشنبه 18 خردادماه سال 1391 13:59
چه بی شرم است نگاه من... نگاه او... وقاب روی دیوار که می خندد چه معصوم است ...
-
دخترک وقصه هایش
پنجشنبه 18 خردادماه سال 1391 12:42
دخترک سرش را به آسمان بلند کرد شاهزاده اش دیر کرده بود واو منتظرآمدنش . شاهزاده ای که هر روز برایش ستاره ای می آورد او به پرواز در می آمد وتا افق پرواز میکرد وبه ماه می خندید ومی خندید با ستاره اش بازی می کرد غمهایش را با او قسمت میکرد و با نورشومی خندید ...صدای خنده دخترک شاه زاده را به وجد می آورد. روزی آسمان ابری...
-
قفس
پنجشنبه 18 خردادماه سال 1391 00:11
مانده در این قفس صدای ناله و آه و زندانبان چه بی رحم است...
-
کرکس ها هم آسمان را دوست دارند
جمعه 29 اردیبهشتماه سال 1391 16:52
زن سرش را به آسمان بلند کرد! عجیب است کرکس ها هم آسمان را دوست دارند.چشمانش را از آسمان به زمین دوخت،پرنده مرده بود! دوباره به آسمان نگاه کرد: ای کاش پرنده ی مرده نی کرکس بود! کرکس ها هم آسمان را دوست دارند و من آن قفس را بر گورستانی متروک بهشت می کردم...
-
سیب بچین حوا...
شنبه 23 اردیبهشتماه سال 1391 16:28
حوا قدش بلندتر بود آدم دستش به سیب نمی رسید... و من آنقدر رئو فم که اگر بخواهد برایش سیب بزرگتری می چینم... منم یک زن زاده ی تبعیضم تویی یک مرد خدای روی زمین!
-
منم یک زن
شنبه 23 اردیبهشتماه سال 1391 14:46
گاهی دلت از زنانگی می گیرد،می خواهی کودک باشی، دختر بچه ای که به هر بهانه ای به آغوشی پناه می برد و آسوده اشک می ریزد! زن که باشی باید بغض های زیادی را بی صدا دفن کنی! صبورترین مخلوق خداوند، روزت مبارک!
-
چهل درجه زیر صفر
شنبه 23 اردیبهشتماه سال 1391 14:45
دوباره چشمهایم را به قاب خالی روی دیوار می اندازم. لعنتی !حتی عکسش را هم از من ربود! شب است ،تاریک و سرد .حتی چشمهایم از من متنفر است... خود را روی مبل رها می کنم ،پایم را روی میز دراز می کنم انگار انگشتهایم چیزی را لمس کرد... بگیرش ! این لعنتی رو ...همش مال تو ...یه بار دیگه بهش نگاه می کنم...خدای من تمام انگشتانم یخ...
-
من هم میخواهم زندگی کنم...
شنبه 23 اردیبهشتماه سال 1391 14:40
چشمهایم را از حدقه در آورده ام به ناله هایش توجهی نکردم...اورا با بی رحمی پرتاب کردم نمی دانم به کجا خورد فقط صدای ناله ی بی بی خدیجه را شنیدم که با حالتی پر از ترس فریاد بر آورد :این دیگر چه بود ، و شروع به صلوات فرستادن کرد او خیلی وقت است کور شده ...از ترس ندیدن همیشه صلوات می فرستاد. فکر می کنم چشمهایم به فرق سرش...