برای تو می نویسم...مرا بخوان...

دست نوشته های نویسنده،ادبی

برای تو می نویسم...مرا بخوان...

دست نوشته های نویسنده،ادبی

چهل درجه زیر صفر

دوباره چشمهایم را به قاب خالی روی دیوار می اندازم.


لعنتی !حتی عکسش را هم از من ربود!


شب است ،تاریک و سرد .حتی چشمهایم از من متنفر است...


خود را روی مبل رها می کنم ،پایم را روی میز دراز می کنم انگار


انگشتهایم چیزی را لمس کرد...


بگیرش ! این لعنتی رو ...همش مال تو ...یه بار دیگه بهش نگاه


می کنم...خدای من تمام انگشتانم یخ کرده است...


نرو..


میان هق هق گریه اش لحظه ای میایستد ...میان آن مرواریدهای غلطان


ناگهان خنده ی وحشتناکی سر می دهد که تا مغز استخوانم تیر


می کشد تا بحال چنین خنده ای از او ندیده بودم...


دستهایم را محکم به دیوار می کوبم و التماس میکنم:


نامردم اگر...


اما او دیگر نیست!


 اگر نقطه ی سیاهی شب را روی صفر می گذشت من حالا در چهل


درجه زیر شب و زیر سیاهی هستم...



چهل درجه سیاهتر!تاریکتر!...



خدای من ...چقدر چهل زیر شب تاریک است،سرد است،لزج و چندش آور


و ترسناک است...


با همه قلبم فریاد می کشم...من چقدر بدبختم!



دوباره انگشتم آن چیز نرم را لمس می کند نگاهش می کنم...بله من


نامردم...


دستهایم را دراز می کنم اما انگار سایه ای از پشت به من نزدیک 

میشود...

احساس سیاهی می کنم...و ناگهان به زمین می غلتم...


خنجر


سایه از پشت سرم می آید

آرام،آرام به من می خندد

ومن آهسته به خاک می غلتم

خنجر از پشت ،

به خود!
...

دست من!

بر تن خود خنجر زد!
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد