چشمهایم را از حدقه در آورده ام به ناله هایش توجهی نکردم...اورا با بی رحمی پرتاب کردم نمی دانم به کجا خورد فقط صدای ناله ی بی بی خدیجه را شنیدم که با حالتی پر از ترس فریاد بر آورد :این دیگر چه بود ، و شروع به صلوات فرستادن کرد او خیلی وقت است کور شده ...از ترس ندیدن همیشه صلوات می فرستاد.
فکر می کنم چشمهایم به فرق سرش اصابت کرد. ای کاش چشمهایم جای خود را پیدا میکردند .
آنجا برایش بهتر است.