برای تو می نویسم...مرا بخوان...

دست نوشته های نویسنده،ادبی

برای تو می نویسم...مرا بخوان...

دست نوشته های نویسنده،ادبی

منم یک زن

Hamtaraneh.com



گاهی دلت از زنانگی می گیرد،می خواهی کودک باشی،



دختر بچه ای


که به هر بهانه ای به آغوشی پناه می برد و آسوده اشک می ریزد!


زن که باشی باید بغض های زیادی را بی صدا دفن کنی! صبورترین


مخلوق خداوند، روزت مبارک!




چهل درجه زیر صفر

دوباره چشمهایم را به قاب خالی روی دیوار می اندازم.


لعنتی !حتی عکسش را هم از من ربود!


شب است ،تاریک و سرد .حتی چشمهایم از من متنفر است...


خود را روی مبل رها می کنم ،پایم را روی میز دراز می کنم انگار


انگشتهایم چیزی را لمس کرد...


بگیرش ! این لعنتی رو ...همش مال تو ...یه بار دیگه بهش نگاه


می کنم...خدای من تمام انگشتانم یخ کرده است...


نرو..


میان هق هق گریه اش لحظه ای میایستد ...میان آن مرواریدهای غلطان


ناگهان خنده ی وحشتناکی سر می دهد که تا مغز استخوانم تیر


می کشد تا بحال چنین خنده ای از او ندیده بودم...


دستهایم را محکم به دیوار می کوبم و التماس میکنم:


نامردم اگر...


اما او دیگر نیست!


 اگر نقطه ی سیاهی شب را روی صفر می گذشت من حالا در چهل


درجه زیر شب و زیر سیاهی هستم...



چهل درجه سیاهتر!تاریکتر!...



خدای من ...چقدر چهل زیر شب تاریک است،سرد است،لزج و چندش آور


و ترسناک است...


با همه قلبم فریاد می کشم...من چقدر بدبختم!



دوباره انگشتم آن چیز نرم را لمس می کند نگاهش می کنم...بله من


نامردم...


دستهایم را دراز می کنم اما انگار سایه ای از پشت به من نزدیک 

میشود...

احساس سیاهی می کنم...و ناگهان به زمین می غلتم...


خنجر


سایه از پشت سرم می آید

آرام،آرام به من می خندد

ومن آهسته به خاک می غلتم

خنجر از پشت ،

به خود!
...

دست من!

بر تن خود خنجر زد!

من هم میخواهم زندگی کنم...

چشمهایم را از حدقه در آورده ام به ناله هایش توجهی نکردم...اورا با بی رحمی پرتاب کردم نمی دانم به کجا خورد فقط صدای ناله ی بی بی خدیجه را شنیدم که با حالتی پر از ترس فریاد بر آورد :این دیگر چه بود ، و شروع به صلوات فرستادن کرد او خیلی وقت است کور شده ...از ترس ندیدن همیشه صلوات می فرستاد.

فکر می کنم چشمهایم به فرق سرش اصابت کرد. ای کاش چشمهایم جای خود را پیدا میکردند .

آنجا برایش بهتر است.