برای تو می نویسم...مرا بخوان...

دست نوشته های نویسنده،ادبی

برای تو می نویسم...مرا بخوان...

دست نوشته های نویسنده،ادبی

دخترک وقصه هایش

دخترک سرش را به آسمان بلند کرد شاهزاده اش دیر کرده


بود واو منتظرآمدنش . شاهزاده ای که هر روز برایش ستاره


ای می آورد او به پرواز در می آمد وتا افق پرواز میکرد وبه


ماه می خندید ومی خندید با ستاره اش بازی می کرد


غمهایش را با او قسمت میکرد و با نورشومی خندید ...صدای


خنده دخترک شاه زاده را به وجد می آورد. روزی آسمان


ابری شد دخترک غمگین شد وشاه زاده صدای خنده های


دخترک را نشنِید  به زمین آمد وستاره  هایی را که خدا به


کهکشان  وکهکشان به آسمان وآسمان به خورشید


وخورشید به شاهزاده می داد همراه با کوله ای پرازستاره


همه را به نزد دخترک آورد وگفت از میان کوله ستاره  ای


بردار  میخواهم صدای خنده هایت را بشنوم  او نگاهی به


شاهزاده کرد نگاه دخترک تن شاهزاده را لرزاند او تمام


ستاره ها را می خواست وشاهزاده نمی توانست تمام


ستاره ها رابدهد او مامور بود به هر موجودی فقط یک ستاره


بدهد دخترک می خواست با ستاره ها برای خود قصری


بسازد وشاهزاده میخواست ماموریت خود را به پایان برساند



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد